روزگاری فکر میکردم عشق ناب
قصّه و افسانهای باشد درون هر کتاب
عشق لیلی، عشق مجنون قصّه است
بیستون کندن برای سکّه است
عشق افسانه است میان آدمی
نام آن اسطوره است در عالمی
قصّهها خواندم نبودش باورم
زین معمّا کس نبودی یاورم
تا که ناگه قلب من صد پاره گشت
از فسون یک نگاه آواره گشت
میتپید اما ز مغز فرمان نبود
در تپشهایش ز عقل در مان نبود
رنگ حرفهایم چو زر خوشرنگ شد
نام او بر عقل من چون بنگ شد
مینوشتم در هوایش نثرها
میسرودم از نگاهش شعرها
آرزوهایم همه بی رنگ شد
یاد او در قلب من پر رنگ شد
آرزویم آرزوی یار ناز
در دلم از عشق او صدها نیاز
هستیم از هستیش نابود گشت
بی خیالی در ضمیرم دود گشت
خون به رگ هایم به یادش می دوید
از خیال عشق او جان می رمید
مست میگشتم، نه از شرب شراب
مستیم بود از نگاهی ناب ناب
در تمنایش دلم بیمار و زار
عقل زین سر در گمی شد بیقرار